افشاندن آب کم بر چیزی. (یادداشت مؤلف). رطوبت دادن و مرطوب کردن چیزی را. آبی اندک بر چیزی افشاندن: نم زدن تنباکو را، نم زدن لباس را پیش از اتو کشیدن: چو شد ز نم زدن ابرهای فاخته گون درخت باغ چو طاووس جلوگی خرم. سوزنی. هرکه در عاشقی قدم نزده ست بر دل از خون دیده نم نزده ست. خاقانی. ، در تداول، چشمش نم نزد، مطلقاً گریه نکرد. هیچ اشک در چشمش نیامد. اصلاً متأثر نشد
افشاندن آب کم بر چیزی. (یادداشت مؤلف). رطوبت دادن و مرطوب کردن چیزی را. آبی اندک بر چیزی افشاندن: نم زدن تنباکو را، نم زدن لباس را پیش از اتو کشیدن: چو شد ز نم زدن ابرهای فاخته گون درخت باغ چو طاووس جلوگی خرم. سوزنی. هرکه در عاشقی قدم نزده ست بر دل از خون دیده نم نزده ست. خاقانی. ، در تداول، چشمش نم نزد، مطلقاً گریه نکرد. هیچ اشک در چشمش نیامد. اصلاً متأثر نشد
رفتن. شدن. قدم زدن. راه پیمودن. قطع و طی طریق کردن. بریدن راه: طعن، گام زدن اسب و نیکو رفتن آن چون عنان را بکشی. (منتهی الارب) : خنیده به هر جای و شیداسب نام نزد جز به نیکی به هر جای گام. فردوسی. ستاره شمر گفت بهرام را که در چهارشنبه مزن گام را. فردوسی. سوی خیمۀ دخت افراسیاب [منیژه] پیاده همی گام زد [بیژن] با شتاب. فردوسی. ورا کندرو خواندندی بنام به کندی زدی پیش بیداد گام. فردوسی. همی زد میان سپه پیل گام ابا رنگ زرین و زرین ستام. فردوسی. چو بشنید دایه ز دختر [منیژه] پیام سبک رفت [نزد بیژن] و میزد به ره تیز گام. فردوسی. چون رسولانش ده گام بتعجیل زنند قیصر از تخت فروگردد و خاقان از گاه. عنصری. اگر گامی زدم در کامرانی جوان بودم چنین باشد جوانی. نظامی. چنانش درنورد آرد سرانجام که نتواند زدن فکرت در آن گام. نظامی. از بیم هلاک آن دد و دام کس بر در آن حرم نزد گام. نظامی. من که چون کژدم ندارم چشم و نی پایم چو مار چون توانم دید ره یا گام چون دانم زدن ؟ خاقانی. عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم دست شفاعت هر زمان در نیک نامی میزنم. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 236). عقل چون جبریل گوید احمدا گر یکی گامی زنم سوزد مرا. مولوی
رفتن. شدن. قدم زدن. راه پیمودن. قطع و طی طریق کردن. بریدن راه: طعن، گام زدن اسب و نیکو رفتن آن چون عنان را بکشی. (منتهی الارب) : خنیده به هر جای و شیداسب نام نزد جز به نیکی به هر جای گام. فردوسی. ستاره شمر گفت بهرام را که در چهارشنبه مزن گام را. فردوسی. سوی خیمۀ دخت افراسیاب [منیژه] پیاده همی گام زد [بیژن] با شتاب. فردوسی. ورا کندرو خواندندی بنام به کندی زدی پیش بیداد گام. فردوسی. همی زد میان سپه پیل گام ابا رنگ زرین و زرین ستام. فردوسی. چو بشنید دایه ز دختر [منیژه] پیام سبک رفت [نزد بیژن] و میزد به ره تیز گام. فردوسی. چون رسولانش ده گام بتعجیل زنند قیصر از تخت فروگردد و خاقان از گاه. عنصری. اگر گامی زدم در کامرانی جوان بودم چنین باشد جوانی. نظامی. چنانش درنورد آرد سرانجام که نتواند زدن فکرت در آن گام. نظامی. از بیم هلاک آن دد و دام کس بر در آن حرم نزد گام. نظامی. من که چون کژدم ندارم چشم و نی پایم چو مار چون توانم دید ره یا گام چون دانم زدن ؟ خاقانی. عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم دست شفاعت هر زمان در نیک نامی میزنم. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 236). عقل چون جبریل گوید احمدا گر یکی گامی زنم سوزد مرا. مولوی
دشنام دادن. ناسزا گفتن: اگر دعات کنند از پی غرض مشنو دعاش کن که زند از نصیحتت دشنام. میرخسرو (از آنندراج). کسی کش پیش از او گفتی نکونام زدش اندر قفا صد گونه دشنام. میرخسرو (از آنندراج)
دشنام دادن. ناسزا گفتن: اگر دعات کنند از پی غرض مشنو دعاش کن که زند از نصیحتت دشنام. میرخسرو (از آنندراج). کسی کش پیش از او گفتی نکونام زدش اندر قفا صد گونه دشنام. میرخسرو (از آنندراج)
ناف بریدن. (برهان قاطع). قطع کردن ناف طفل نوزائیده. (غیاث اللغات). بریدن ناف نوزاد. بریدن روده ای که از ناف طفل هنگام تولد آویزان است: لیس من اهلک بگوش عالم اندر گفت عقل آن زمان کز روی فطرت ناف من زد مادرم. خاقانی. - زده بودن ناف کسی یا چیزی بر صفتی یا کاری، جبلی و طبیعی و مفطور بودن آن صفت در وجود وی. مقدر و معین بودن آن کار وی را: سینه خوش کن که ناف روی زمین هست بر محنت و عذاب زده. مجیر بیلقانی. ناف بر این شغلشان زده ست زمانه خاک چنین شغل خون آهوی نافست. خاقانی. می خورم می که مرا دایه بر این ناف زده ست نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا. خاقانی. ناف تو بر غم زدند خون خور خاقانیا کآنکه جهان را شناخت غمگین شد جان او. خاقانی. چند کشی بهر شکم از گزاف گر نزدت دایه بر این شیوه ناف. جامی. حرص تو لقمه نه به انصاف زد دایه ترا بهر شکم ناف زد. جامی. به وصفش خرد بست نقش ضمیرم به مدحش زد اندیشه ناف زبانم. طالب آملی (از آنندراج)
ناف بریدن. (برهان قاطع). قطع کردن ناف طفل نوزائیده. (غیاث اللغات). بریدن ناف نوزاد. بریدن روده ای که از ناف طفل هنگام تولد آویزان است: لیس من اهلک بگوش عالم اندر گفت عقل آن زمان کز روی فطرت ناف من زد مادرم. خاقانی. - زده بودن ناف کسی یا چیزی بر صفتی یا کاری، جبلی و طبیعی و مفطور بودن آن صفت در وجود وی. مقدر و معین بودن آن کار وی را: سینه خوش کن که ناف روی زمین هست بر محنت و عذاب زده. مجیر بیلقانی. ناف بر این شغلشان زده ست زمانه خاک چنین شغل خون آهوی نافست. خاقانی. می خورم می که مرا دایه بر این ناف زده ست نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا. خاقانی. ناف تو بر غم زدند خون خور خاقانیا کآنکه جهان را شناخت غمگین شد جان او. خاقانی. چند کشی بهر شکم از گزاف گر نزدت دایه بر این شیوه ناف. جامی. حرص تو لقمه نه به انصاف زد دایه ترا بهر شکم ناف زد. جامی. به وصفش خرد بست نقش ضمیرم به مدحش زد اندیشه ناف زبانم. طالب آملی (از آنندراج)
بریدن ناف نوزاد: بوصفش خردبست نقش ضمیرم بمدحش زد اندیشه ناف زبانم. (طالب آملی بها) یاناف کسی را بر چیزی یا صفتی بریدن (زدن)، بودن چیز یا صفت در ضمیر و فطرت او
بریدن ناف نوزاد: بوصفش خردبست نقش ضمیرم بمدحش زد اندیشه ناف زبانم. (طالب آملی بها) یاناف کسی را بر چیزی یا صفتی بریدن (زدن)، بودن چیز یا صفت در ضمیر و فطرت او