جدول جو
جدول جو

معنی نام زدن - جستجوی لغت در جدول جو

نام زدن
(ظَ فَ تَ)
نام به زبان آوردن. (ناظم الاطباء) ، نام کسی را زدن یا نام کسی را از دفتر زدن، بر نام او خط کشیدن. او را فراموش کردن
لغت نامه دهخدا
نام زدن
نام کسی رابرزبان آوردن، یانام کسی رازدن، خط کشیدن نام او (ازدفتروغیره)، اورافراموش کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گام زدن
تصویر گام زدن
قدم زدن، قدم برداشتن، راه رفتن، برای مثال اگر گامی زدم در کامرانی/ جوان بودم چنین باشد جوانی (نظامی۲ - ۲۶۳)
فرهنگ فارسی عمید
(غِ وْ تَ)
افشاندن آب کم بر چیزی. (یادداشت مؤلف). رطوبت دادن و مرطوب کردن چیزی را. آبی اندک بر چیزی افشاندن: نم زدن تنباکو را، نم زدن لباس را پیش از اتو کشیدن:
چو شد ز نم زدن ابرهای فاخته گون
درخت باغ چو طاووس جلوگی خرم.
سوزنی.
هرکه در عاشقی قدم نزده ست
بر دل از خون دیده نم نزده ست.
خاقانی.
، در تداول، چشمش نم نزد، مطلقاً گریه نکرد. هیچ اشک در چشمش نیامد. اصلاً متأثر نشد
لغت نامه دهخدا
(زَ تَ)
رفتن. شدن. قدم زدن. راه پیمودن. قطع و طی طریق کردن. بریدن راه: طعن، گام زدن اسب و نیکو رفتن آن چون عنان را بکشی. (منتهی الارب) :
خنیده به هر جای و شیداسب نام
نزد جز به نیکی به هر جای گام.
فردوسی.
ستاره شمر گفت بهرام را
که در چهارشنبه مزن گام را.
فردوسی.
سوی خیمۀ دخت افراسیاب [منیژه]
پیاده همی گام زد [بیژن] با شتاب.
فردوسی.
ورا کندرو خواندندی بنام
به کندی زدی پیش بیداد گام.
فردوسی.
همی زد میان سپه پیل گام
ابا رنگ زرین و زرین ستام.
فردوسی.
چو بشنید دایه ز دختر [منیژه] پیام
سبک رفت [نزد بیژن] و میزد به ره تیز گام.
فردوسی.
چون رسولانش ده گام بتعجیل زنند
قیصر از تخت فروگردد و خاقان از گاه.
عنصری.
اگر گامی زدم در کامرانی
جوان بودم چنین باشد جوانی.
نظامی.
چنانش درنورد آرد سرانجام
که نتواند زدن فکرت در آن گام.
نظامی.
از بیم هلاک آن دد و دام
کس بر در آن حرم نزد گام.
نظامی.
من که چون کژدم ندارم چشم و نی پایم چو مار
چون توانم دید ره یا گام چون دانم زدن ؟
خاقانی.
عمریست تا من در طلب هر روز گامی میزنم
دست شفاعت هر زمان در نیک نامی میزنم.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 236).
عقل چون جبریل گوید احمدا
گر یکی گامی زنم سوزد مرا.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(وا شُ دَ)
دشنام دادن. ناسزا گفتن:
اگر دعات کنند از پی غرض مشنو
دعاش کن که زند از نصیحتت دشنام.
میرخسرو (از آنندراج).
کسی کش پیش از او گفتی نکونام
زدش اندر قفا صد گونه دشنام.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ دَ)
نای دمیدن. نواختن نای. (ناظم الاطباء). زمر. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) :
بر سر سرو زند پردۀ عشاق تذرو
ورشان نای زند بر سر هر مغروسی.
منوچهری.
محتسب گو چنگ میخواران بسوز
مطرب ما خوب نائی میزند.
سعدی.
فلک که صدهزار نای غم زند
نیارد استماع کرد نای من.
شیبانی
لغت نامه دهخدا
(طُ فَ / فِ کَ دَ)
ناف بریدن. (برهان قاطع). قطع کردن ناف طفل نوزائیده. (غیاث اللغات). بریدن ناف نوزاد. بریدن روده ای که از ناف طفل هنگام تولد آویزان است:
لیس من اهلک بگوش عالم اندر گفت عقل
آن زمان کز روی فطرت ناف من زد مادرم.
خاقانی.
- زده بودن ناف کسی یا چیزی بر صفتی یا کاری، جبلی و طبیعی و مفطور بودن آن صفت در وجود وی. مقدر و معین بودن آن کار وی را:
سینه خوش کن که ناف روی زمین
هست بر محنت و عذاب زده.
مجیر بیلقانی.
ناف بر این شغلشان زده ست زمانه
خاک چنین شغل خون آهوی نافست.
خاقانی.
می خورم می که مرا دایه بر این ناف زده ست
نبرد سرزنش تو ز سر کار مرا.
خاقانی.
ناف تو بر غم زدند خون خور خاقانیا
کآنکه جهان را شناخت غمگین شد جان او.
خاقانی.
چند کشی بهر شکم از گزاف
گر نزدت دایه بر این شیوه ناف.
جامی.
حرص تو لقمه نه به انصاف زد
دایه ترا بهر شکم ناف زد.
جامی.
به وصفش خرد بست نقش ضمیرم
به مدحش زد اندیشه ناف زبانم.
طالب آملی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
موسوم. نامیده شده. رجوع به نام زدن شود
لغت نامه دهخدا
(یَ نَ رَتَ)
تعبیه کردن دام. دام نهادن. (غیاث اللغات ذیل دام)
لغت نامه دهخدا
تصویری از راه زدن
تصویر راه زدن
غارت کردن مسافران در جاده قطع طریق، سرود گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رقم زدن
تصویر رقم زدن
نگاشتن، تحریر کردن، نقش کردن نقاش، نویسنده و محرر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زان زدن
تصویر زان زدن
نشستن روی زانو، خم شدن پیش کسی برای تعظیم او
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زخم زدن
تصویر زخم زدن
آنکه جراحت وارد کند جارح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باد زدن
تصویر باد زدن
تولید باد کردن برای خنک کردن خود یا دیگران
فرهنگ لغت هوشیار
ساز بستن ساز دادن ساز نواختن، یا ساز زدن به کام کسی به کام و مراد او بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاز زدن
تصویر جاز زدن
عمل نواختن جاز
فرهنگ لغت هوشیار
بانگیدن بانگ زدن به آواز بلند درکویها و برزنها امری را به اطلاع عموم رسانیدن ندا در دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خال زدن
تصویر خال زدن
ایجاد خال بر نقطه ای از بدن خال کوبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دار زدن
تصویر دار زدن
بر دار کردن به صلیب آویختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامن زدن
تصویر دامن زدن
مشتعل ساختن آتش فتنه و اختلاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رام شدن
تصویر رام شدن
مطیع و فرمانبردار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
خراب کردن بی ترتیب کردن آشفته ساختن، باطل کردن، منحل کردن (جمعیت حزب و غیره)، مخلوط کردن زیر و رو کردن، قهر کردن با کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از درم زدن
تصویر درم زدن
سکه زدن، ضرب کردن سکه، آن جائی که درم زنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامب زدن
تصویر بامب زدن
با دست زدن بر سر کسی بقوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نم زدن
تصویر نم زدن
رطوبت اندک رسانیدن: پیش از اتو کردن لباس را باید نم زد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نقم زدن
تصویر نقم زدن
آهون زدن نقب زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نای زدن
تصویر نای زدن
نواختن نای دمیدن درنی زمر
فرهنگ لغت هوشیار
بریدن ناف نوزاد: بوصفش خردبست نقش ضمیرم بمدحش زد اندیشه ناف زبانم. (طالب آملی بها) یاناف کسی را بر چیزی یا صفتی بریدن (زدن)، بودن چیز یا صفت در ضمیر و فطرت او
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گام زدن
تصویر گام زدن
قدم زدن، راه پیمودن، بریدن راه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بام زدن
تصویر بام زدن
با دست زدن بر سر کسی بقوت
فرهنگ لغت هوشیار
بنوبت خود بازی کردن، ادعای امری کردن، نقش نشستن به مراد بهدف رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گام زدن
تصویر گام زدن
((زَ دَ))
رفتن، راه پیمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جام زدن
تصویر جام زدن
((زَ دَ))
شراب خوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بهم زدن
تصویر بهم زدن
اخلال
فرهنگ واژه فارسی سره